نه مثل چنار بلند و نه کوتاه قد،نه کم حرف است و نه پر گو،خرمن پر پشت ابروها روی هم غلتیده است،سرمه ی سیاه دود روی صورت هنوز پیداست،تازه از ماموریت آمده،بوی دود می دهد.
دوربین را که می بیند کمی سرخ و آبی می شود -از زیر پوست سبزه اش چند قطره عرق می جوشد ،چند شاخه می شود،شاخه ای راه کاسه ی درشت چشمانش را در پیش می گیرد و شاخه ای هم از میانه ی دو ابرو سرازیر می شود.
استرس دارد مثل همان روزهای اول که وارد آتش نشانی شده بود و شبها به جای همه نگهبانی می داد،که مبادا آژیر به صدا درآید و از عملیات جا بماند.
کمی روی صندلی ماشین جابجا می شود و در پاسخ سوالم ،برای بازگو کردن یک خاطره از آتش نشانی ،به فکر فرو می رود و بعد از مدتی انگار که چیزی در ذهنش گُر گرفته باشد،قفل بسته ی دهان را باز می کند.
عید قربان بود و بچه ها همگی دور میز ناهار خوری جمع شده بودند،بخار کم پشتی روی دیس های برنج پیچ و تاب می خورد،شور و حال خوبی داشتیم،نبودن کنار خانواده در روز تعطیل کم کم فراموش می شد، که صدای دلهره آور آژیر در فضا انباشته شد،ریتم ضربان قلبم که حالا توی گوش هایم می نواخت کاملا عوض شده بود،صدای افتادن چند صندلی به گوش رسید،کسی پی اش نبود،از میله فرود لغزنده ی آهنی به گاراژ رسیدیم.
تصادف کامیون و پراید،جمله ی کوتاه و بریده بریده ای بود،که بارها در فضای کوچک کابین خودرو انعکاس پیدا می کرد،حرکت دانه های خیس عرق روی پوست بدنم کاملا محسوس بود،بدنم داغ شده بود،داشتم اولین تصادف را تجربه می کردم،نمی خواستم کم بیاورم،باید در کنار با تجربه ها خودم را نشان می دادم.
تصاویر جنازه های هرگز ندیده با لباس های پر از خون مقابل چشمانم در حال رژه رفتن بودند،تصور دست زدن و خارج کردن از لابه لای آهن پاره های ماشین کمی چندش آور بود.
در بین راه که ترافیک سنگینی هم به چشم می خورد، آژیر ماشین نجات آتش نشانی،ناله کنان فضای حزن آلودی را حکم فر ما کرده بود.
از لابه لای خودروهای کوچک و بزرگ که بر اثر راه بندان صف بزرگی را تشکیل داده بودند،کامیون بنز نارنجی که انگار چنگالهای تیزش را در شکار فرو کرده باشد،خود نمایی می کرد.
2 کودک به همراه 3 سرنشین دیگر زیر کوهی از آهن، مچاله شده سر در بدن نداشتند -چشمه ی خون جاری بود،گیس های طلایی دختر بچه هنوز روی شانه های کوچک دیده می شد،باورش سخت بود،اما در میان آنهمه تن خون آلود،زن میانسالی در صندلی عقب وحشت زده کمک می خواست.
کار خیلی دشوار شده بود،صندلی های جلو و عقب به هم چسبیده بودند و ما باید یک نفر را که ملتمسانه از ما کمک می خواست را نجات می دادیم.
نگاههای پر توقع مردم،پلیس،اورژانس و صورت های با چسب به شیشه چسبیده و آن دو چشم نگران که در بین آن همه جسد منتظر معجزه ای بود تا از آوار آهن پاره ها که هر کدام جایی از بدن را بریده بود نجات پیدا کند،غیر قابل تحمل بود.
دستپاچه بودم،تمام حرکاتم با گوشی های جور با جور ثبت و ضبط می شد،فرمانده انگار که متوجه ی این موضوع شده باشد،در آستانه ی گوشم زمزمه ای کرد که آرام شدم"اهمییت نده و فقط به کارت فکر کن"
ورق های آهنی میان لبه های تیز و برنده ی قیچی آتش نشانی سر تسلیم فرود می آوردند،فرمانده محل های برش را تعیین می کرد و همکارم مثل خیاطی در حال برش ورق ها بود،صدای ترق ترق شان درآمده بود - با وسیله ی دیگری صندلی ها از هم جدا شدند.برانکارد اورژانس آماده ی انتقال زن میانسالی بود،که در میان چادر سیاه پیچیده شده بود،نگاهش را از افراد خانواده که انگار در دیگ رنگرز فرو افتاده بودند می دزدید.
مرگ از بیخ گوشش گریخته بود،برای جابجایی اولین و دومین جنازه چشمانم را بستم ،اما دیگر نگران نمناکی سرخ گونه ی دستکش هایم نبودم،نعش های بزرگ و کوچک،کف اتاق ماشین یخچال دار متوفیات، کیپ تا کیپ هم بی صدا دراز کشیده بودند.
ماموریت به پایان رسیده بود در حالی که هنوز بافتهای کوچکی از اندام آنها مالیده بود روی صندلیها و سپر بزرگ کامیون بنز که راننده اش گوشه ای کز کرده بود و از خودش بارها می پرسید: چرا من؟یعنی این پراید توی جاده ی به این بزرگی صاف باید بیاد بخوره به ماشین من ؟
جمعیت بیکار آرام آرام در حال متفرق شدن بود،رد سرخ خون با یک شیلنگ آب از روی سیاهی جاده شسته شد،خورده شیشه ها هم همینطور ، با یک برگ گزارش، پرونده ی آن 5 نفر هم برای همیشه بسته شد.
به ایستگاه برگشتیم،دل و دماغ نداشتیم ،غذا از دهان افتاده بود،روز بعد فیلم حادثه دست به دست چرخیده بود و فیلمبردار حرفهای قلمبه سلمبه تحویل مان داده بود.